خاطرات دور
عاشقانه های من و تو
❤❤ しѺ√乇 ❤❤

 

در اين صبح بزرگ شسته و پاك اهورايي

ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد

نگهدار سپهر پير در بالا

بكرداري كه سوي شيب اين پايين نمي افتد

و از آن واژگون پرغژم خمش حبه اي بيرون

نمي ريزد

نگدار زمين

چونين در اين پايين

بكرداري كه پايين تر نمي ليزد

ز بس با صد هزاران كوه ميخش كرده اي ستوار

نه مي افتد نه مي خيزد

 

 

 

 

 

 

 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان

 سخن می گفت با تاریکی خلوت

 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد

 ستم های فرنگ و ترک و تازی را

 شکایت با

 شکسته بازوان میترا می کرد

  غمان قرنها را زار می نالید

 

 

 حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد

 غم دل با تو گویم ، غار

 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

 صدا نالنده پاسخ داد

 آری نیست ؟      

 

 

 

 

 

 

حریفا! 

گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا!

رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

.

زمستان است

 

 

 

 

 

تن عريون باغچه چون بيابون

 درختا با پاهای برهنه زير بارون

 نميدونی تو که عاشق نبودی

 چه سخته مرگ گل برای گلدون

 گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه

 واسه هم قصه گفتن عاشقانه

 چه تلخه

 چه تلخه

 بايد تنها بمونه قلب گلدون

 مثل من که بی تو

 نشستم زير بارون زمستون

 زمستون

 برای تو قشنگه پشت شيشه

 بهاره زمستونها برای تو هميشه

 تو مثل من زمستونی نداری

 که باشه لحظه چشم انتظاری

 گلدون خالي نديدي

 نشسته زير بارون

 گلای کاغذی داری تو گلدون

 تو عاشق نبودی

 ببينی تلخه روزهای جدايی

 چه سخته

 چه سخته

 بشينم بی تو با چشمای گريون

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟

تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهن دشت بی خداوندی ست

كه با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهل كاین آسمان پاك

چراگاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد

كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان

پدرشان كیست ؟

و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی كه دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار

نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده

به سوی آفتاب شاد صحرایی

ه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا

می اندازیم زورقهای خود را چون كل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

كه باد شرطه را آغوش بگشایند

و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن ، ز سیلی خور

وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عدو با تازیانه ی شوم و بیرحم خشانتکار

زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا

به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا ای خسته خاطر دوست !

ای مانند من دلكنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.
.
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا* افتاده است.
 
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم, که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود, رنگارنگ, از همه رنگ, بخر و ببر!
 
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا 
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که 
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.
 
 
 
 
 
 
 
پاييز جان! چه شوم ، چه وحشتناك 
اينك، بر اين كناره ي دشت ، اينك 
اين كوره راه ساكت بي رهرو 
آنك، بر آن كمركش كوه ، آنك 
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از ياد روزگار فراموشت
 
پاييز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود 
چون من تو نيز تنها ماندستي 
اي فصل فصلهاي نگارينم 
سرد سكوت خود را بسراييم 
پاييزم ! اي قناري غمگينم
 

 

 

من اینجا بس دلم تنگ است !

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

 

بسان رَهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

(اخوان ثالث)

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

تا شقایق هست زندگی باید کرد.
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 62
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 899
بازدید کل : 7641
تعداد مطالب : 593
تعداد نظرات : 91
تعداد آنلاین : 1


IranSkin go Up
این صفحه را به اشتراک بگذارید